سرویس هنری عمار به نقل از جشنواره بین المللی فیلم فجر:
هفت سازمان بخش تجلی اراده ملی سی و دومین جشنواره فیلم فجر،
فیلم «شیار۱۴۳» ساخته نرگس آبیار را فیلم برگزیده خود اعلام کردند.
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
0 | 368 | behrouzba |
![]() |
0 | 550 | behrouzba |
![]() |
0 | 531 | behrouzba |
![]() |
0 | 519 | behrouzba |
![]() |
1 | 592 | pesarekhoob |
![]() |
11 | 906 | pesarekhoob |
![]() |
0 | 622 | behrouzba |
![]() |
0 | 602 | hassan |
سرویس هنری عمار به نقل از جشنواره بین المللی فیلم فجر:
هفت سازمان بخش تجلی اراده ملی سی و دومین جشنواره فیلم فجر،
فیلم «شیار۱۴۳» ساخته نرگس آبیار را فیلم برگزیده خود اعلام کردند.
پخش از رسانه اینترنتی بیدار باش
همراه سردار رفته بودیم اصفهان، مأموریت. موقع برگشتن، ما را بردند تخت فولاد. به گلزار شهدا که رسیدیم، شهید احمد کاظمی گفت: بچهها، دوست دارید، دری از درهای بهشت را به شما نشان بدهم؟ گفتیم: چه چیزی از این بهتر، سردار! کفشهایش را درآورد، وارد گلزار شد. یک راست ما را برد سر مزار شهید حسین خرازی. گفت، با یقین گفت: از این قبر مطهر، دری به بهشت باز میشود. نشستیم. موقع فاتحه خواندن، حال و هوای سردار تماشایی بود. در آن لحظهها، هیچ کدام از ما نمیدانستیم که این حال و هوا، حال و هوای پرواز است؛ به ده روز نکشید که خبر آسمانی شدن خودش را هم شنیدیم. وصیت کرده بود که حتماً کنار شهید خرازی دفنش کنند. دفنش هم کردند. تازه آن روز فهمیدیم که بنا بوده از این جا، در دیگری هم به بهشت باز بشود!
"برای بار دوم که محمود قرار شد به جبهه برود من به او گفتم جبهه تو پدر و مادر و همسرت هستند. گفت یعنی من نرم؟ گفتم چطوری میخواهی بروی وقتی آقاجون تنهاست. محمود گفت: شما چهار برادر داری. دوست داری این چهارنفر هیچ کدام به جبهه نروند و کسی که یک پسر دارد، پسرش را بفرستد به جبهه؟
.مرا شبانه تشییع کنید، به غیر از پدر و مادرم و هفت نفر از بچههای سپاه که اسمشان را گفتهام کسی در مراسم من نباشد.
مشرق، تصویری که پیش رو دارید، از آلبوم یکی از رزمندگان «لشکر 10 سیدالشهداء» (صلوات الله علیه) انتخاب شده است و در آن، سیمای نورانی دو شهید دیده میشود. شهیدان «محسن وزوایی» (فرمانده ی «محور محرم» از تیپ 27) و «حسین تقوا منش» (جانشین «محور محرم» از تیپ 27) . نکته جالب توجه، مندرجاتی است که توسط آن شهیدان، با خودکار، در پشت عکس مرقوم شده. محسن وزوایی نوشته است:
« قسم به خون شهیدان که حزبالله تا آخرین قطره خون، دست از اسلام عزیر برنمیدارد.»
حسین تقوا منش هم به یک امضا و ذکر تاریخ بسنده کرده است. امضای دیگر، متعلق است به «حسین خالقی» (شخصی که در عکس، لباس سفید بر تن دارد). بر اساسِ تاریخ ثبت شده توسط «حسین تقوا منش» (29 اسفند 1360)، حدود 40 روز پس از برداشتهشدن این عکس، «محسن وزوایی» و «حسین تقوا منش» در جریان عملبات «الی بیتالمقدس» بال در بال ملائک گشودند. امید آنکه ما نیز بتوانیم پای این قسمنامه را امضا کنیم.
"قرار بود در صورتی که منطقه برای انتقال ابوهاجر ناامن باشد؛ وی را ابتدا به ایران و سپس به شهر نجف منتقل کنیم ولی خوشبختانه با همکاری دوستانمان، صبح روز پنجشنبه ـ 28 شهریور ـ با پرواز ساعت 8 مستقیما به نجف فرستاده شد"
برادر شهید تهرانی مقدم در ادامه خاطر نشان کرد: حاج حسن آن شب در خواب شخصی نورانی را می بیند که به او می گوید چرا ناراحتی؟ شهید تهرانی مقدم جریان آزمایش موشک را گفته و آن شخص نورانی می گوید که مشکل در اتصالی فلان قسمت موتور است، آن را برطرف کنید. شهید می پرسد شما که هستید و او می گوید من حیدر هستم.
روایتی از نحوه شهادت "ابوهاجر"؛ فرماندهای که نامش لرزه بر اندام تکفیریها میانداخت
«... در همین حال متوجه دختری جوان شدم که در انتهای سالن مشغول نواختن پیانو بود و من تا آن هنگام صدای این دستگاه را نشنیده بودم. نشسته بودم و با تعجب به آن گوش میکردم که آن دختر متوجه حضور من شد و برخاست و به طرفم آمد و دستش را به طرفم دراز کرد ... .»
همسر شهید اندرزگو، اسطوره مبارزه با رژیم پهلوی، اخیرا در مصاحبهای با وحید یامینپور و در قالب مستند «شاهد عینی» به بیان خاطرهای جالب توجه از پیشبینی این شهید بزرگوار درباره رهبر معظم انقلاب اسلامی پرداخته است.
در عکس، یکی از رزمندگان لشکر۳۱ عاشورا در حال بوسیدن گونه همرزمان شهیدش دیده می شود. بوسه ای که بی شک حکم بوسه آخرین وداع را دارد. عکاس این عکس، هنرمند بسیجی حاج بهزاد پروین قدس است.
شهید ایرج خرمجاه که 27 سال پیش به نام جعفر زمردیان در گلزار شهدای همدان به خاک سپرده بود،شناسایی شد.
در یکی از روزهای سال 1362 ، زمانی آیت الله خامنه ای ، رییس جمهور وقت ، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری ، واقع در خیابان پاستور خارج می شد ، در مسیر حرکتش تا خودرو ، متوجه سر و صدایی شد که از همان نزدیکی شنیده می شد.
صدا از طرف محافظ ها بود که چند تای شان دور کسی حلقه زده بودند و چیز هایی می گفتند. صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد می زد : «آقای رییس جمهور! آقای خامنه ای! من باید شما را ببینم» . رییس جمهور از پاسداری که نزدیکش بود پرسید: «چی شده ؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمی دانم حاج آقا! موندم چطور تا این جا تونسته بیاد جلو.ٰ» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود ، وقتی دید رییس جمهور خودش به سمت سر و صدا به راه افتاد ، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: « حاج آقا شما وایسید ، من می رم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش ، آن ها را نزدیک رییس جمهور مستقر کرد و خودش رفت طرف شلوغی. کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگشت و گفت: «حاج آقا ! یه بچه اس. می گه از اردبیل کوبیده اومده این جا و با شما کار واجب داره . بچه ها می گن با عز و التماس خودشو رسونده تا این جا. گفته فقط می خوام قیافه آقای خامنه ای رو ببینم ، حالا می گه می خوام باهاش حرف هم بزنم».
رییس جمهور گفت: « بذار بیاد حرفش رو بزنه. وقت هست».
لحظاتی پسرکی 12-13 ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمد و همراه با سرتیم محافظان ، خودش را به رییس جمهور رساند. صورت سرخ و سرما زده اش ، خیس اشک بود . هنوز در میانه راه بود که رییس جمهور دست چپش را دراز کرد و با صدای بلند گفت: «سلام بابا جان! خوش آمدی» پسر با صدایی که از بغض و هیجان می لرزید ، به لهجه ی غلیظ آذری گفت: « سلام آقا جان! حالتان خوب است؟» رییس جمهور دست سرد و خشکه زده ی پسرک را در دست گرفت و گفت :« سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان داد. رییس جمهور از مکث طولانی پسرک فهمید زبانش قفل شده. سرتیم محافظان گفت :« اینم آقای خامنه ای! بگو دیگر حرفت را » ناگهان رییس جمهور با زبان آذری سلیسی گفت: « شما اسمت چیه پسرم؟» پسر که با شنیدن گویش مادری اش انگار جان گرفته بود ، با هیجان و به ترکی گفت:« آقاجان! من مرحمت هستم. از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.»
آقای خامنه ای دست مرحمت را رها کرد و دست رو ی شانه او گذاشت و گفت:« افتخار دادی پسرم. صفا آوردی . چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچه ی کجای اردبیل هستی؟» مرحمت که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود گفت: « انگوت کندی آقا جان! » رییس جمهور پرسید: « از چای گرمی؟» مرحمت انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد تندی گفت: « بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم» .آقای خامنه ای گفت: « خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.»
مرحمت گفت: « آقا جان! من از ادربیل آمدم تا این جا که یک خواهشی از شما بکنم.» رییس جمهور عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرد و گفت: « بگو پسرم. چه خواهشی؟»
-آقا! خواهش میکنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم(ع) نخوانند!
-چرا پسرم؟
مرحمت به یک باره بغضش ترکید و سرش را پایی انداخت و کلماتی بریده بریده گفت: « آقا جان ! حضرت قاسم(ع) 13 ساله بود که امام حسین(ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 سلم است ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمیدهد به جبهه بروم . هر چه التماسش میگوید 13 سالهها را نمیفرستیم. اگر رفتن 13 ساله ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم(ع) را چرا می خوانند؟ » حالا دیگر شانه های مرحمت آشکارا می لرزید. رییس جمهور دلش لرزید. دستش را دوباره روی شانه مرحمت گذاشت و گفت:« پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است» مرحمت هیچی نگفت. فقط گریه کرد و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می رسید.
رییس جمهور مرحمت را جلو کشید و در آغوش گرفت و رو به سرتیم محافظانش کرد و گفت :« آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ... تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است. هر کاری دارد راه بیاندازید. هر کجا هم خودش خواست ببریدش.بعد هم یک ترتیبی هم بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل. نتیجه را هم به من بگویید»
آقای خامنه ای خم شد ، صورت خیس از اشک مرحمت را بوسید و گفت : « ما را دعا کن پسرم. درس و مدرسه را هم فراموش نکن. سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و...
کمتر از سه روز بعد ، فرمانده سپاه اردبیل ، مرحمت را خوشحال و خندان دید که با حکمی پیشش آمد. حکم لازم الاجرا بود. می توانست باز هم مرحمت را سر بدواند و لی مطمئن بود که می رود و این بار از خود امام خمینی حکم می آورد. گفت اسمش را نوشتند و مرحمت بالا زاده رفت در لیست بسیجیان لشکر 31 عاشورا.
*
مرحمت به تاریخ هفدهم خرداد 1349 در یک کیلومتری تازه کند «انگوت» در روستای «چای گرمی»، متولد شد. امام که به ایران برگشت ، مرحمت کلاس دوم دبستان بود. 13 ساله که شد ، دیگر طاقت نیاورد و رفت ثبت نام کرد برای اعزام به جبهه. با هزار اصرار و پادرمیانی کردن این آشنا و آن هم ولایتی ، توانست تا خود اردبیل برود ، اما آن جا فرمانده سپاه جلوی اعزامش را گرفت. مرحمت هر چه گریه و زاری کرد فایده ای نداشت. به فرمانده سپاه از طرف آشناهای مرحمت هم سفارش شده بود که یک جوری برش گردانید سر درس و مشقش. فرمانده سپاه آخرش گفت : «ببین بچه جان! برای من مسئولیت دارد. من اجازه ندارم 13 ساله ها را بفرستم جبهه. دست من نیست.» مرحمت گفت : «پس دست کی است؟» فرمانده گفت: «اگر از بالا اجازه بدهند من حرفی ندارم» همه این ها ترفندی بود که مرحمت دنبال ماجرا را نگیرد. یک بچه 13 ساله روستایی که فارسی هم درست نمی توانست صحبت کند ، دستش به کجا می رسید؟ مجبور بود بی خیال شود. اما فقط سه روز بعد مرحمت با دستوری از بالا برگشت .
مرحمت بالازاده تنها یک سال بعد ، در عملیات بدر ، به تاریخ 21 اسفند 1363 با فاصله بسیار کمی از شهادت مرادش ، مهدی باکری ، بال در بال ملائک گشود و میهمان سفره ی حضرت قاسم (علیه السلام) گردید.
از مرحمت بالازاده ، وصیت نامه ای بر جای مانده است که متن کامل آن را در زیر می خوانید. وصیت نامه ای که نشان می دهد روحش نمی توانست در کالبد 13 ساله اش آرام بگیرد:
وصیت نامه مرحمت بالازاده جمعی لشکر عاشورا ،گردان علی اکبر
به نام خداوند بخشنده مهربان
از اینجا وصیت نامه ام را شروع میکنم. با سلام بیکران به پیشگاه منجی عالم بشریت حضرت مهدی(عج) و با سلام بیکران به رهبر مستضعفان، ابراهیم زمان، خمینی بت شکن و با سلام بیکران به مردم ایثارگر و شهید پرور ایران، که همچون امام حسین(ع) و لیلا پسرشان را به دین اسلام قربانی میدهند.
آری ای ملت غیور شهید پرور ایران درود بر شما، درود برشما که همیشه در مقابل کفر ایستاده اید و میایستید تا آخرین قطره خونتان.
درود برشما ای ملت ایران، ای مشعل داران امام حسین تا آخرین قطره خونتان از این انقلاب و از رهبر این انقلاب خوب محافظت کنید تا که این انقلاب اسلامی را به نحو احسن به منجی عالم بشریت تحویل بدهید.
و ای پدر و مادر عزیزم اگر این پسرتان در راه اسلام به شهادت برسد، افتخار کنید که شما هم از خانواده شهدا برشمرده میشوید. ای پدر و مادر عزیزم از شما تقاضایی دارم اگر من شهید بشوم گریه نکنید. اگر گریه بکنید به شهدای کربلا و شهدای کربلای ایران گریه بکنید تا چشم منافقان کور بشود و بفهمند که ما برای چه میجنگیم. حالا معلوم است که راه تنها یک راه است که آن راه هم راه اسلام و قرآن است. و آخر وصیت میکنم راه شهیدان را ادامه بدهید و اسلحه شان را نگذارید در زمین بماند.
و مادرم و پدرم چنانچه من میدانم لیاقت شهادت را ندارم ولی اگر خداوند بخواهد که شهید بشوم مرا حلال کنید و من هم شهادت را جز سعادت نمی دانم. یعنی هر کس که شهید میشود خوش به حالش که با شهدا همنشین میشود. و از تمام همسایهها و از هم روستایی هایمان میخواهم که اگر از من سخن بدی شنیده اید و کارهای بدی دیده اید حلال بکنید. و برادرانم اسحله ام را نگذارند در جا بماند و خواهرانم با حجاب با دشمنان جنگ کنند. خدایا تو را قسم میدهم که اگر گناهانم را نبخشی از این دنیا به آن دنیا نبر.
خدایا خدایا تو را قسم میدهم به من توفیق سربازی امام زمان(عج) و نائب برحق او خمینی بت شکن را قرار دهی. تا در راه آنها اگر هزاران جان داشته باشم قربانی بدهم.
سال 60 بود. عصر یکی از روزها، نیروهای جدید از استان لرستان در منطقه عملیاتی مستقر شدند. ساعت 10 شب، یکی از این نیروهای جدید برای تجدید وضو بیرون رفت. از فرط خستگی به اشتباه از خاکریز جدا شد و به سمت نیروهای عراقی رفت. بین مسیر ناگهان متوجه افرادی شد که به زبان عربی صحبت میکنند و با احتیاط به سمت نیروهای ایرانی میآیند! رزمنده ایرانی به سرعت و با زیرکی، لوله آفتابه را از پشت به کمر آخرین نفر چسباند و گفت: «بیحرکت!».
آن عراقی به زبان عربی به دوستان خود میگوید: «این نیروی ایرانی اسلحه دارد، شما هم ساکت باشید و هرچه میگوید اطاعت کنید!» این رزمنده با یک آفتابه 5 نفر از نیروهای بعثی را اسیر کرد. آنها وقتی فهمیدند که با یک آفتابه اسیر شدند قیافههای آنها از عصبانیت دیدنی بود!
اي شهيد!
اي آنكه بر كرانه ازلي و ابدي وجود بر نشسته اي دستي بر آر و ما قبرستان نشينان عادات سخيف را نيز از اين منجلاب بيرون كش .
(شهيد سيد مرتضي آويني)
هنوز خورشید گیسوان طلائی اش را پریشان نکرده بود و هنوز آسمان به یمن میلاد حسین بن علی(ع) نور باران نشده بود ،که او با صدای ممتد گریه هایش ، هل من ناصر حسین (ع) را لبیکی جاودانه گفت.
او آمد تا در صفیاران آخرالزمانی سیدالشهدا (ع) ، قرار گیرد و بت شکن قرن ،تبری شود به برندگی ذوالفقار.
اي شهيد!
اي آنكه بر كرانه ازلي و ابدي وجود بر نشسته اي دستي بر آر و ما قبرستان نشينان عادات سخيف را نيز از اين منجلاب بيرون كش .
(شهيد سيد مرتضي آويني)
در انتظار شهادت
شهادت گمشده ی زندگی حاجی بود . او عاشق شهادت بود . اگر جایی می نشست و با کسی صحبت می کرد ، با خاطری آزرده می گفت : نمی دانم چرا هنوز افتخار شهادت نصیبم نشده ! اگر به جبهه آمدم ، امیدی داشتم ، دلم می خواهد با شهادت پیش بسیجی ها رو سفید باشم و در برابر امام شرمنده نباشم ...
چنان از صمیم دل سخن می گفت که گاه بغض گلو آزارش می داد و عنان سخن از او می گرفت .
به نقل از محسن موحدی
اي شهيد!
اي آنكه بر كرانه ازلي و ابدي وجود بر نشسته اي دستي بر آر و ما قبرستان نشينان عادات سخيف را نيز از اين منجلاب بيرون كش .
(شهيد سيد مرتضي آويني)
امر به معروف
شهید حاج احمد کریمی در مسئله امر به معروف و نهی از منکر بسیار دقیق بود . اگر خلاف و منکری می دید ، محال بود بی اعتنا از کنار آن بگذرد .
در هر شرایطی امر به معروف و نهی از منکر را بر خود واجی می دانست . به مرخصی که می آمد بچه ها را در مبارزه با مسائل منکراتی بسیج می کرد و با حساسیتی که داشت اجازه نمی داد کسی در شهر مرتکب خلافی شود .
او از کسانی نبود که وقتی به مرخصی می آمد ، دنبال کار شخصی خود برود و نسبت به مسائلی که در شهر می گذرد بی اعتنا باشد.
به نقل از محسن موحدی
تعداد صفحات : 2